خسته ی خسته ام

ساخت وبلاگ
صفحه را باز کردم و مصمم هستم بنویسم. منتها کلمات و فکر ها پرنده های کاغذی  جادویی هستند که مثل پرنده های  افسانه های ژاپنی هی به سرو صورتت میچسبند و نمی گذارند مرتبشان کنی. میخواستم از مهمانی های عید بگویم .. اینکه سیاست انتخابی ام موتوا قبل ان تموتوا است.بمیرید پیش از آنکه بمیرید!  یهنی قبل ازآنکه قوم شوهر خودشان تصمیم بگیرند کی بیایند و اصلا چه کسانی بیایند دعوتشان کنیم و زمان و تعدادشان دست خودمان باشد. من مدتهاست همین کار را میکنم منتها امسال نفس و جان اینکار را هم ندارم. اصلا ندارم.
یک مهمانی مهم هم داشتیم که طرف کاره ای بود برای خودش پس وقتی قرار بود بیاید کلی هم حاشیه و دم و دستگاه همراهش بود. روز آمدنش که مصادف شد با جشن عقد دختر دایی روح الله مهمان مهم را پاس داد به دیگری .خدایی اش هم دیگری  آن طرف تور نشسته بود حاضر و بیدار تا آدم مهم را بچاقد .دستش درست. خیلی خوشحال شدم.
عقد دختر دایی هم تمام شد و من یکی از هزار تا پیراهن سرمه ای کوتاه ساده ام را پوشیدم و با خانم متخصص شینیون از فلان کشور یک ربع حرف زدم  و فلسفه چیدم تا موهایم را ساده و باز و لخت درست کند._یاللعجب! فر لوله ای مد شده دوباره؟!!!_ لباس و کفش و پیراهن شوهر قرتی ام  هم بیست برابر یا بیشتر از ارزش همه ی سر و بر من شد.بسم الله
2_یک خانه تکانی مفصل ونفس گیر هم کردم. به معنای تمام زلزله راه انداختم توی همه ی سوراخ سنبه ها و کمدها و تا جایی که شد بیرون گذاشتم و بخشیدم و شستم و شستم و شستم. با شوگر یعنی شستیم .در سکوت مطلق کار کردیم و کار کردیم و کار کردیم. روز سوم و آخر شوگر با لهجه ی دری شیرین تر از قندش گفت: من تورا به طور یک دوست می دانم.
شوگر! تو نمی دانی که من اصلا تورا عاشقم. صبر و شرافت وسکوت و مهربانی و قلب بزرگ و مناعت طبع و پاگیزگی روحت را عاشق ترم.یعنی مزار شریف با مزرعه های پنبه و کنجدش و عروسی ها و رقص هایش با یا علی گفتن درویشانش با چشمه ها و رودهای بیشمارش فرزندی خوب تر از تو نزاییده..
3_در تمام این دو سه هفته ما جوش و جلا زدیم .برای لباس و جزییات مهمانی عقد دختر دایی.بعد خودش خونسرررررررررررررد دانشگاه میرفت و ادی و عادی درس میخواند و حتی یک وعده نمازش از وقت اذان آن طرف تر نرفت. دیشب هم بعد از مهمانی من تا جایی که جان داشتم فکر کردم و فکر کردم.انگار که مادر عروس باشم و  دست دخترم را توی دست شوهرش گذاشته باشم.بعد ظهرآقدایی جان مازنگ زدند که همسرشان کمی غصه دارند و عسلو! دوساعت دیگر پرواز دارد. بیایید اینجا که وقتی عسلو رفت مامانش کمتر غصه بخورد.مامان عسلو آی اشک می ریخت و آی اشک میریخت. منتها خودش راحت و خوشحال چمدان میبست و بعد دست در دست شوهر قدبلندش رفت که بپرد.
ما؟
خیالمان راحت شد و برگشتیم خانه.
4_انفجار لباس. نوع جدیدپدافندهای مهمانی رفتن مردان منزل ما واحتمالا شما. بله..شما..با خود شما هستم دوست عزیز(:
5_من اگر مشهد رفتم و سختی های مسافرت با نوزادک را پذیرفتم بدانید فقط برای فرار از دیدن موجوداتی بوده که در سال یکبار باید بهشان بگویم عیدتان مبارک و خدایی اش هر سال دسته گل های بزرگتری به آب می دهندو منفور تر می شوند.اگر هم نرفتم برایم طلب رحمت و صبر کنید.تکلیفم روشن که بشود اگر ماندنی باشم لباس های دویدن توی پارکم را حاضر میکنم و چند دسته فریزیا میخرم و توی خانه پخش میکنم..حالا ببینیم(:
هواخوری...
ما را در سایت هواخوری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7somerest4 بازدید : 69 تاريخ : شنبه 28 اسفند 1395 ساعت: 20:46